سرگذشت تلخ خاطره در استانبول
كاركادو: «حتما انیمیشن پینوكیو را دیده ای؛ یادت هست كه پینوكیو با اشتیاق زیاد به سرزمین اسباب بازی ها می رود و كلی خوش می گذراند اما كمی بعد وقتی به خودش می آید، می بیند كه گوش هایش دراز شده و شكل الاغ شده است؟ می فهمد كه گول خورده است? به نظر من استانبول همان سرزمین اسباب بازی است كه پینوكیو گولش را خورد.»
«خاطره» فنجان چایش را سر می كشد و آن ۶ سال را مرور می كند؛ از روزهای ۲۱ سالگی اش كه احساس كرد در ایران هیچ جایی برای پیشرفت ندارد تا امروز: «۶ سال پیش درست در آستانه تولد ۲۲ سالگی ام تصمیم گرفتم مهاجرت كنم. دانشجوی مهندسی مخابرات بودم و درسم را نیمه كاره رها كردم. از بچگی با پسرها هم بازی بودم و خیلی دوست داشتم مثل آنها آزادی عمل داشته باشم. سفر كردن را هم دوست داشتم. می خواستم ببینم بقیه مردم دنیا چه شكلی هستند. حس می كردم آینده ای در ایران ندارم با اینكه در ایران كار هم می كردم. تصمیم گرفتم به تركیه بروم و از آنجا عازم كشوری دیگر شوم اما اتفاقاتی افتاد كه مسیر زندگی ام عوض شد.»
او به سفارش یكی از دوستانش تركیه را برای مقصد اول انتخاب می كند: «در تركیه هیچ كس را نمی شناختم. روی حرف یكی از دوستانم كه خودش استانبول زندگی می كرد، این تصمیم را گرفتم. برنامه ام این بود از تركیه به صورت قاچاقی به انگلستان بروم چون هزینه ویزا و شرایط اقامت سخت بود و نمی توانستم قانونی این كار را بكنم. من هم از خانواده متوسطی هستم و برای مهاجرت آنقدر پول نداشتم. با پولی كه خودم جمع كرده بودم، دل به دریا زدم و گفتم خاطره شانست را امتحان كن تا بعدها خودت را سرزنش نكنی. رفتم استانبول اما آن دوستم كه كلی قول حمایت كردن داده بود، هیچ كمكی نكرد. كلا مدل آدم ها، آنجا این طوری می شود. همه تشویقت می كنند كه بیا اینجا ما كمكت می نماییم اما بعد زیر حرفشان می زنند. البته حق هم دارند چون خودشان آنقدر مشكل دارند كه اصلا نمی توانند برای كس دیگری وقت بگذارند. این تازه برای من اولش بود.»
خاطره تعریف می كند: «۱۵ هزار دلار پول نقد با خودم برده بودم. فكر می كنم كه دلار آن زمان ۲۴۰۰ تومان بود. یك خانه برای خودم اجاره كردم كه دو هفته در تركیه بمانم و بعد با كمك همان آدم بر، هوایی به انگلستان بروم. آن پول را زیر تشك مبل خانه گذاشتم و حتی نزدیك ترین افراد به من هم نمی دانستند كه پول هایم آنجاست. چند شب بعد یكی از دوستان قدیمی ام كه سه ماه زودتر از من به استانبول آمده بود، نیمه شب زنگ زد و در صورتیكه گریه می كرد، اظهار داشت كه نامزدش از خانه بیرونش كرده و ۲۰ لیر بیشتر همراهش نیست. طبق اصول خودم او را به خانه ام راه دادم و پول تاكسی اش را حساب كردم. به او شام دادم و ۵۰۰ لیر هم دادم كه جیبش خالی نباشد. گفت برنامه ات برای ماندن در تركیه چیست؟ گفتم من توریستی آمدم و یك هفته دیگر هم برمی گردم. شب پیش من خوابید. بامداد زود بیدار شدم و برای خرید وسیله صبحانه از خانه بیرون زدم. برگشتم خانه و دیدم دوستم نیست. تا ساعت ۱۱ به او زنگ می زدم و جواب نمی داد. چند دقیقه بعد به خودم آمدم و گفتم نكند پولم را پیدا كرده و فرار كرده است؟ رفتم سراغ مبل و تشك را بالا زدم و دیدم هیچ اثری از پول هایم نیست. شوكه شدم. من مانده بودم و ۲۰۰۰ لیر تركیه و یك اسكناس ۱۰۰ دلاری. تمام برنامه هایم بهم ریخته بود.»
مسیر زندگی خاطره از اینجا به بعد تغییر می كند چون دیگر هیچ پولی ندارد: «به همان كسی كه قول داده بود مرا ببرد انگلستان زنگ زدم و گفتم پولم را دزدیده اند. وی گفت دروغ می گویی و گوشی را قطع كرد. صاحب خانه ام را در جریان گذاشتم و او زنگ زد به پلیس اما چون دوستم قاچاقی به تركیه آمده بود، پلیس گفت اطلاعاتی از او نداریم كه دزدی را پیگیری نماییم. مرا به كنسولگری ارجاع دادند و كلی ماجراهای پیچیده كه در آخر دستم به هیچ جا بند نشد. ۳ سال پیش بوسیله دوست مشتركی فهمیدم كه او با پول هایم به انگلیس رفته است.»
با وجود همه این ماجراها، خاطره هنوز خانواده اش را در جریان مشكلاتش نگذاشته است: «جرات نكردم به خانواده ام بگویم پولم را دزدیده اند. به آنها زنگ زدم و گفتم تصمیم گرفته ام كه مدتی در تركیه بمانم. به صاحب خانه ام هم گفتم دیگر پولی ندارم و از این خانه می روم اما او زن خیلی خوبی بود و گفت لازم نیست از اینجا بروی. او مدت ها بدون هیچ پولی از من پذیرایی كرد و هر روز برایم صبحانه و ناهار می آورد. 2000 لیر هم داد كه هیچ وقت آنرا پس نگرفت. اما خب من داشتم دیوانه می شدم. ۲ ماه بود كه در تركیه بودم و پول نداشتم. از شدت غم موهایم را از ته تراشیدم. باید می رفتم دنبال كار اما از طرفی در ایران دست دیگران پول داشتم. جنس می خریدم و به ایران می فرستادم اما خیلی طول می كشید تا سودش به دستم برسد. پولم همان موقع نقد نمی شد. من داشتم در خانه كسی دیگر و با پول او زندگی می كردم. همه چیز خراب شده بود. اهتمام كردم زبان تركی یاد بگیرم. می رفتم در میدان تقسیم می ایستادم و جلوی گردشگر هایی كه می آمدند را می گرفتم و با دستمزد كمتر آنها را در شهر به گردش می بردم.»
او ادامه می دهد: «شاید باورت نشود. خانواده ام هنوز از این ماجرا خبر ندارند و فكر می كنند من پولم را خرج كرده ام. كسی نمی داند چه بلایی سرم آمده است. می دانی؟ قانون استانبول این است كه به هیچ كس اعتماد نكن. اصلا خاك استانبول آدم ها را نامرد می كند. یادم هست كه یك خواهر و برادر با هم آمده بودند كه با هم به كشوری دیگر مهاجرت كنند اما آن آقا پسر، پول خواهرش را خورد و فرار كرد و آن دختر ۱۹ ساله را بدون پول در استانبول تنها گذاشت.»
خاطره باردیگر داستان زندگی اش را در آن ماه های سخت تعریف می كند: «كم كم زبان تركی را مسلط شدم و انگلیسی هم بلد بودم. تورلیدری را شروع كردم البته به صورت غیر رسمی! خودم می رفتم با گردشگر ها حرف می زدم و می گفتم بجای ۳۰۰ دلار با ۱۰۰ دلار شما را در شهر می چرخانم. كم كم داشت كارم می گرفت و درآمدم هم خوب بود تا اینكه دولت تركیه اعلام نمود هر كس در خیابان استقلال این كار را انجام دهد، بازداشت می شود. باردیگر شغلم را عوض كردم. اقامت یك ساله گرفتم و شروع كردم به جنس خریدن و فرستادن آنها به ایران؛ مثل لباس و لوازم آرایش. نزدیك ۲ سال طول كشید تا زندگی من در استانبول روال عادی به خود گرفت. در این مدت خیلی سختی كشیدم. چون من دوست نداشتم در تركیه بمانم. هدف من ادامه تحصیل در انگلستان بود. دوست داشتم رشته ای كه خیلی دوست داشتم و خانواده ام اجازه ندادند را در كشور دیگر دنبال كنم. عاشق هنر بودم اما خانواده ام می گفتند تو با هنر چیزی نمی شوی! دیگر نتوانستم برای انگستان اقدام كنم چون آنقدر پول نداشتم. دلار گران شده بود و من هم ترسیده بودم؛ به هر حال قاچاقی رفتن ریسك بزرگی است.»
از او می پرسم چرا بعد از این شكست پیش خانواده ات برنگشتی؟ «اگر برمی گشتم به من می گفتند بی عرضه! می گفتند چرا به حرفمان گوش نكردی؟ آن پولی كه با خودم برده بودم، ۶ سال پیش مبلغ خیلی زیاد بود. ترس از سرزنش خانواده ام داشتم و بعد با خودم گفتم برای خیلی آدم ها اتفاق بد می افتد و من هم یكی از آنها. در این سال ها خیلی ها را دیدم كه با خانواده شان آمده بودند و همه زندگی شان را باخته بودند. من تنها نبودم. با خودم گفتم فقط مرگ درمان ندارد. زندگی ات را اینجا باردیگر بساز.»
در این سال ها خطراتی هم او را تهدید كرده است: «استانبول شهر خطرناكی است. بعضی ایرانیان هم جو آنجا را خراب كرده اند و كار خلاف می كنند چون ترك ها راحت به ایرانیان كار نمی دهند. هیچ وقت یك ترك هم وطن خودرا ول نمی كند كه یك غریبه را استخدام كند. یك روز گردشگر داشتم و تا ۳ نیمه شب كارم طول كشید. داشتم به خانه برمی گشتم كه یك مرد مسلح مست از ماشینش پیاده شد و می خواست به زور مرا سوار ماشینش كند. ۵ دقیقه با استرس كلنجار رفتیم. گفت سوار شو به تو پول زیادی می دهم. خیلی ترسیده بودم. خدا با من یار بود كه صدای ماشین پلیس را شنید، من را هل داد و فرار كرد.»
از او می پرسم كه این ۶ سال زندگی در استانبول چه چیزهای ارزشمندی برای او داشته است؟ «خیلی تجربه به دست آوردم. ارزش داشت چون خیلی بزرگ شدم. چیزهایی را دیدم كه در ایران نمی دیدم. دوستان خوب هم پیدا كردم. آدم ها را شناختم اما خیلی پول از دست دادم.»
امروز كه خاطره این ۶ سال را مرور می كند، در كافه ای در مركز تهران روبه رویم نشسته است: «من همه جای تركیه را گشته ام. وضعیت بسیاری از ایرانیان را از نزدیك دیده ام. به جز آدم های ثروتمند، شرایط ایرانیان آنجا خیلی دشوار است. فقط روزهایشان را می گذرانند. اما خب همه دوست دارند كه بروند چون فكر می كنند در ایران نمی گردد كاری را كه دوست داری انجام دهی. خارج از ایران اما آزادی زیاد است به جهت اینكه خودت را نشان دهی. اما باید بگویم كه اوضاع پناهنده ها در تركیه وحشتناك است. آنها به ساختمانی مخصوص در آنكارا می روند و بعد به شهرهای دیگر معرفی می گردند و اجازه بیرون رفتن از شهر را به راحتی ندارند. وقتی آدم پناهنده است، نمی تواند انتظار داشته باشد مورد احترام واقع شود. اما من به خاطر خانواده ام برگشتم. خانواده ام دلتنگی كردند و گفتند زودتر تصمیمت را بگیر؛ یا بیا ایران، یا جلوتر برو. آمدم. شاید باردیگر مهاجرت كنم اما این دفعه با چشمان بازتر. تركیه، ارمنستان یا آذربایجان برایم فرقی ندارد. دوست دارم شانسم را باردیگر امتحان كنم. به نظرم استانبول فقط یك شهر توریستی است و انتخاب درستی برای پیشرفت نیست. بین ایران و تركیه، ایران جهت زندگی كردن خیلی بهتر است.»
استانبول این روزها خانه آمال و آرزوهای بسیاری از ایرانیان شده است. كافه های شلوغ، شب های زنده و همیشه بیدار، مراكز خرید بزرگ، بناهای تاریخی، خیابان های سنگ فرش شده و... دل بسیاری از ایرانیان را برده است و كم نیستند كسانی كه دوست دارند به این شهر مهاجرت كنند؛ مهاجرتی كه برای خیلی ها خوش یمن بوده و برای خیلی های دیگر تلخ تر از زهر؛ مثل «لاله» كه یك روز با شوهر و بچه هایش تمام زندگی اش را فروخت تا یك رستوران بزرگ در استانبول افتتاح كنند.
«لاله» هنوز در استانبول است و امروز كه شما این گزارش را می خوانید او یا دارد كف رستوران را طی می كشد یا پای صندوق با مشتری ها سر و كله می زند: «از طریق یك دوست با یك شركت ترك آشنا شدیم. همسرم كارمند بانك بود و دو فرزند داشتیم. دوست داشتیم در استانبول رستوران بزنیم. دو سال پیش همه زندگی را فروختیم و آمدیم تركیه. واسطه ما مرد تركی بود كه به فارسی تسلط داشت. به امید اینكه سود زیادی نماییم راهی استانبول شدیم. ما به زبان تركی مسلط نبودیم و آن مرد كه اسمش «كنان» بود، همه پولمان را گرفت و رستوران راه اندازی شد. اولش كارهای رستوران عالی جلو رفت. همه چیز خوب بود اما چند وقت بعد به خودم آمدم و دیدم من در رستوران خودم گارسن هستم و «كنان» رئیس رستوران است! او هر شب همه دخل را می گرفت و به همه گفته بود كه من و شوهرم برای او كار می نماییم. پس از كلی پیگیری متوجه شدیم ما قرارداد را اشتباه امضا كردیم چون تركی بلد نبودیم. متاسفانه ما برای عقد قرارداد وكیل نگرفته بودیم و این اشتباه بزرگ ما بود. «كنان» پول ما را خورد و رستوران را به اسم خودش كرد. چون من قرارداد را با عنوان كارگر امضا كرده بودم و خودم خبر نداشتم. «كنان» به همین راحتی مدیر رستوران شد. شوهرم كه شرایط را دید، دو فرزندمان را برداشت و به ایران برگشت. به من گفت تو اینجا بمان، شكایت كن و كارها را پیگیری كن. دو سال و نیم است كه اینجا هستم و كار می كنم. ایران كه بودم، خانه دار بودم و برای خودم مستخدم داشتم اما در استانبول كارگر ترك ها هستم. شوهرم به همه گفته است من در تركیه خوش گذرانی می كنم اما قرار بود من اینجا بمانم و پولمان را پس بگیرم اما نشد. فكر می كردم همسرم می آید و من را از اینجا می برد اما هیچ وقت نیامد.»
منبع: كاركادو
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب