مسعود كیمیایی:
همیشه باید از زمستان بیم داشت
کارکادو: «در بهار سالهای کودکی ما، یک جایی بود که همیشه بهار بود. تا زمستان، فقط در آنجا بود که یک فصل ادامه داشت تا فصل حالا، همه بچه ها به آن «سینما» می گفتند.»
به گزارش خبرگزاری کارکادو، جملات بالا قسمتی از بهاریه ای است که مسعود کیمیایی - کارگردان پرآوازه سینمای ایران- نوشته و سال ۱۳۷۵ در ویژه نامه نوروزی مجله فیلم انتشار یافته بود.
کیمیایی که بجز فیلمسازی دستی هم بر آتش نوشتن دارد، تا حالا رمان هایی همچون «حسد بر زندگی عین القضاة»، «سرودهای مخالف، ارکسترهای بزرگ ندارند» و «جسدهای شیشه ای» را چاپ کرده است.
همزمان با فرارسیدن سال جدید نوشته هایی قدیمی از برخی هنرمندان در ایسنا بازنشر می شود و در بهاریه ای که با عنوان «عیدی» از مسعود کیمیایی می خوانیم، «سینما» همچنان عنصری جدانشدنی از این هنرمند است.
«بهار آمده، زمین نفس می کشد، گل و ساقه را در گرمای تنش می رساند، پرندگان در زایش از تخم به صدا می آیند، همه زندگی آذین می شود و موسیقی طبیعت به آرام ترین قسمت خود رسیده و این ارکستر بزرگ در آرامش بهاری، خود بهار می شود. من از بهار همین ها را می دانم؛ فصل رویش گیاه، شادمانی و لبخندهای باستانی.
به گزارش ایسنا، من از بهار همین ها را می دانم؛ آن چه بیشتر می دانم و با آن زندگی کرده ام «زمستان» است.
جای پنجه بزرگ پروازگر شکارگیر، در تن پرنده بهاری، در زمستان مانده، در چه فصلی در تن او فرو شده و پرنده کوچک در زمستان، زخمش او را از پا نینداخته و خودرا می کشد و می پروازد تا پشت شاخه ای که کسی نبیند و دشمن شاد نشود. همت هر دل کوچک پرنده بهاری، در زخم زمستانیش، در آرزوی پرواز است. من از کودکی شادمانی های بهاری را تماشا کرده ام، اما خود
نداشته ام.
بهار آمده. من از هیچ فصلی شکایت ندارم. در زمستان است که همه چیز روشن می شود. در این روشنی بی گرما در پی بهار نمی مانم مگر در بین کودکان پر شعف به کوچه آمده؛ پرنده هایی با آوازهای کودکی.
لباس بهاری من در عید همیشه پشمی بوده و بزرگ، تا که در زمستان به کار آید.
من کفش بهاری نداشته ام؛ کفش بهاری تا زمستان پای مرا نمی برد.
من همیشه به فکر زمستان بوده ام، اما می دانم بهار خوشتر است.
هر جامی در بهار لبریز است. کنار هر عشقی، «شاخه گلی» است، با هر سلامی لبخندی و بر سر هر مادری چادری گلدار. بر هر سفره ای نانی و در هر تنگی آبی و در هر باغچه ای بنفشه ای.
در بهار سالهای کودکی ما، یک جایی بود که همیشه بهار بود. تا زمستان، فقط در آنجا بود که یک فصل ادامه داشت تا فصل حالا، همه بچه ها به آن «سینما» می گفتند.
از آن سال ها تا امروز بسیاری از نام ها تغییر کرده، فقط ستاره و خورشید و سینما به همین نام مانده.
عیدی خوب بود، عیدی در دست های کوچک کارکرده ی من می ماند، عرق می کرد تا دست زنی که از هلال بریده شده ی شیشه ای آنرا می گرفت و بلیت می داد و من می دویدم تا سالنی تاریک و پرده ای روشن.
در نگاه به پرده بود که فکر زمستان را نمی کردم.
من هیچگاه چهره زن بلیت فروش را ندیدم، تا که بزرگتر شدم. قدم به هلال بریده شیشه رسید؛ چهره زن هم زمستانی بود. در بهار و تابستان، کاموا می بافت.
یک بار در بهاری من را صدا زد، به داخل گیشه رفتم. نیمی از تن ژاکتی را بافته بود. آنرا به تن من اندازه کرد.
من در بهار همیشه به فکر زمستان بودم.
در گیشه یک تُنگ ماهی بود. چندین تبلیغ (پوستر)، همه هفت تیر به دست. کاموا را وجب کرد.
از یقه تا کمربند مرا هم وجب کرد. خندید. یک دندان طلا داشت، پسرش اندازه من بود؛ فردا سرد می شود.
ما همیشه فکر می کردیم فردا سرد می شود.
خون پرنده در زمستان سرخ تر است.
سینما محرم راز شد. از دوستی و شر و عشق می گفت اما همیشه خودش مرتفع تر بود.
همیشه گفته و اندیشیده ام که سینما هنر فقیران و روزهای جمعه است. هنرمند آنست که از فقر ضیافت بسازد. من در بهار همیشه به فکر زمستان بوده ام.
هم حالا بر بهار می دوم.
روزنه ها بر برگ های جوان، فصل های دیگر را تدارک می بیند. باید پایدار باشد و طاقت را بداند.
فصل طاقت، پس از زمستان است که بهار نیست. درختان تناور در بهار برای ساقه و تنه و شاخه های خود، طاقت را سفارش می دهند.
طاقت سفری است کهنه و جانسوز. طاقت جامی نیست در دست هر نابسامان دیده که به سلامتی بخشش و روا... ا. بنوشد.
طاقت بهاری دیگر است. نسیمی که بر طاقت می وزد، گلی که از طاقت می روید، چشمه های جوشانی که در سایه سارهای گیاهان، وجدان را بارور می کنند و مزارع را جان می دهند، دغدغه زمستان را ندارند.
فصل طاقت رشد بهاری خودرا می کند و ما در نسیم آن، گیاهان مقاوم خودرا به بار می نشانیم.
اما... همیشه باید از زمستان بیم داشت.»
۲۲۰۵۷
منبع: كاركادو
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب